تدبر در سوره ي مباركه ي يوسف (4)
نمودار شماره 7- سوره مباركه يوسف ( عليه السلام )
2- هدايتي بودن سخن در سوره مباركه يوسف ( عليه السلام )
2-1- فضاي سخن سوره مباركه يوسف ( عليه السلام )
طليعه: طليعه اين سوره تأكيد مي كند كه قرآن، آيات كتاب مبين است و براي فراهم آمدن زمينه تعقل آدميان در قالب قرآن عربي نازل شده است و قصه حضرت يوسف ( عليه السلام ) نيز در چارچوب وحي همين قرآن بوده و پيش از نزولش حتي پيامبر خدا ( صلي الله عليه و آله و سلم ) از آن غافل بوده است؛ به جا بودن اين محتوا در ابتداي سوره حاكي از فضاي ترديد نسبت به وحياني بودن قرآن عربي، به ويژه بيانات داستاني آن است. يعني عربي بودن قرآن كريم و داستاني بودن برخي از بيانات آن، سبب شده بود كه عده اي گمان كنند اين كتاب ريشه ملكوتي و وحياني ندارد.فصل: با توجه به طليعه و خاتمه و انتخاب داستان يوسف ( عليه السلام )، مي توان فهميد كه در فضاي اين سوره، پيامبر اسلام ( صلي الله عليه و آله و سلم ) مصداق بارز بنده اي مؤمن و محسن ( مانند حضرت يوسف، عليه السلام ) است كه خداي متعالي، ولايت امر او را تا تحقق اراده ربوبي بر عهده دارد و مشركان و ملحدان و توطئه هايشان، مصداق بدخواهان اعتلاي بنده مخلص خدا هستند كه ناكام خواهند ماند. بنابراين جنبه هايي از فضاي اين سوره، بدين بيان قابل ذكر است:
1. فضاي سختيها و ابتلائات پياپي در مسير تحقق اراده ربوبي براي رسول خويش ( صلي الله عليه و آله و سلم ) كه با توجه به توطئه برادران و به چاه انداختن حضرت يوسف ( عليه السلام ) و دسيسه زليخا و زنان و به زندان انداختن آن حضرت قابل استفاده است.
2. نياز پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) و مؤمنان، به اطمينان افزايي و اميدبخشي براي موفقيت نهايي كه از ذكر نجات و رهايي حضرت يوسف ( عليه السلام ) و تمكن ايشان و بيان نصرت الهي درباره ايشان قابل استفاده است.
3. نياز به تذكر براي رعايت مراتب ايمان و احسان ( تقوا و صبر ) كه لطف خدا را براي ولايت بنده اش جلب مي كند و اين مطلب، از طرح مكرر ايمان و احسان يوسف ( عليه السلام ) قابل استفاده است.
4. نياز مشركان به هشدار و تهديد به ناكامي و عذاب كه از بيان ناكامي بدخواهان يوسف ( عليه السلام ) قابل استفاده است.
خاتمه: صدق و به جا بودن قرآن كريم، مقتضي آن است كه آيات خاتمه اين سوره را حاكي از فضايي اينچنين بدانيم:
1. شك و ترديد مشركان در غيبي بودن و وحياني بودن قرآن كريم، به ويژه بيانات داستاني آن، از جمله داستان حضرت يوسف ( عليه السلام ) ( آيه 102 )
2. عدم ايمان اكثريت قوم پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) به وحي و قرآن به رغم حرص ايشان در تلاش براي ايمان آوردن مشركان و عدم درخواست اجر از آنها ( آيات 103 و 104 )
3. تثبيت سيره اعراض از آيات در مشركان ( آيه 105 )
4. احساس امنيت مشركان از عذاب الهي ( آيه 107 )
5. رسيدن زمان اتمام حجت در دعوت روشن به سوي خدا و برائت از شرك ( آيه 108 )
6. نياز به تعقل در عاقبت اقوام پيشين كه رسولاني براي آنها آمده بود. ( آيه 109 )
7. نياز پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) به اميدبخشي براي رسيدن نصر الهي ( آيه 110 )
8. نياز به عبرت گيري از قصص قرآني رسولان و اقوام پيشين ( آيه 111 )
2-2-7- سير هدايتي سوره مباركه يوسف ( عليه السلام )
پس از شناسايي فضاي سخن در اين سوره مباركه، اينك بايد ديد كه كلام دلنشين وحي با پيمودن چه مسيري در فضاي مذكور، اثر مطلوب را نهاده و آن را به فضاي احسن مبدل ساخته است.طليعه: اين كلام از حقيقت قرآن خبر داده است و با تطبيق قصه حضرت يوسف ( عليه السلام ) بر آن حقيقت و بيان احسن القصص بودن آن، تنبيهي در فضاي ترديد نسبت به وحياني بودن قرآن عربي به ويژه بيان داستاني آن به شمار مي رود.
فصل: در كلامهاي به هم پيوسته اين داستان، با اخبار از حقيقت آنچه بر يوسف ( عليه السلام ) گذشت، سير تدبيرالهي براي رسانيدن او به هدف مقصود نشان داده است؛ وقايعي كه وقوع آن براي كساني كه ايمان به غيب و غلبه امر الهي ندارند، قابل تصور نيست؛ اينكه كودكي خردسال با كيد و نيرنگ عده اي از كانون رشد و كمال خود يعني آغوش گرم پيامبر خدا، يعقوب ( عليه السلام )، با آن وضع اسفناك دور گردد و پس از آن نيز به عنوان برده به سرزميني دوردست فروخته شود، اما با اين وجود غلبه امر خداي متعالي، تمكين در جايگاهي گرامي را براي او رقم زند و پس از آن نيز از ميان دسيسه ها و كيدهاي عظيم براي آلوده ساختن و بعد از آن تحقيركردنش، سربلند و پيروز و عزيز به درآيد؛ آري به شهادت آيات اين داستان همه اين امور با عنايت و لطف خاص پروردگار به او صورت پذيرفته است. بيان سرنوشت شخصي اطمينان قلبي و اميد نسبت به عنايت پروردگار در مسير حق را در دل پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) و مؤمنان مي افزايد. به ويژه آنكه با تأكيد بر اينكه اين اعتلاء و رفعت، براي كسي بوده است كه مانعان راه او همگي براي خار كردن و كوچك ساختن جايگاهش دست به دست هم داده بودند. آري، تعقل در حقايق اين داستان، روحيه ايستادگي در سبيل حق را در آنان تقويت مي كند و اين همان چيزي است كه در كلام آخر از پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) خواسته مي شود: « قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَاْ وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللّهِ وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ »
خاتمه: اين كلام، با إخبار از بناء اكثريت بر عدم ايمان، متدبر را در تطبيق فضاي داستان با زمان پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) ياري مي كند؛ و با تهديد معاندان به عذاب، موضع ايشان را متزلزل مي سازد؛ و سپس با امر به اتمام حجت به وسيله اعلان سبيل، اطمينان حاصل شده در پيامبر اكرم ( صلي الله عليه و آله و سلم ) و مؤمنان را، در مقام عمل تثبيت مي كند؛ و از سوي ديگر، با إخبار از حمايت و نصرت الهي از رسولان پيشين و توجه دادن دشمنان پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) به عاقبت مجرمان، فضا را به نفع جريان ايماني تغيير مي دهد؛ و مهمتر آنكه با بيان جايگاه قصه هاي قرآن، همگان را به مطالعه آنها به قصد عبرت گيري فرا مي خواند.
3-2- ترجمه تدبري سوره مباركه يوسف ( عليه السلام )
به نام خداوند رحمتگر مهربانغرض سوره مباركه يوسف ( عليه السلام ): تعقل در داستان يوسف ( عليه السلام ) براي درك سنت خدا در ولايت بنده مؤمن و محسن ( متقي و صبور ) در مسير تحقق اراده ربوبي بر او
طليعه: قصه قرآن كريم درباره حضرت يوسف ( عليه السلام )، مصداق انزال كتاب مبين در لباس قرآن عربي، به منظور فراهم سازي امكان تعقل انسان هاست
الف، لام، راء. اين است آيات كتاب روشنگر. (1) ما آن را قرآني عربي نازل كرديم، باشد كه بينديشيد. (2) ما نيكوترين سرگذشت را به موجب اين قرآن كه به تو وحي كرديم، بر تو حكايت مي كنيم، و تو قطعاً پيش از آن از بي خبران بودي. (3)فصل: ولايت پروردگار بر بنده مؤمن و محسنش ( يوسف متقي و صبور، عليه السلام )، در مسير تحقق اراده ربوبي درباره او ( اجتباء، تعليم تأويل احاديث، اتمام نعمت بر او آل يعقوب، عليه السلام )
اراده پروردگار عليم حكيم نسبت به اجتباء يوسف ( عليه السلام )، تعليم علم تأويل احاديث به او و اتمام نعمت بر او و آل يعقوب ( عليه السلام )؛ و نگراني حضرت يعقوب ( عليه السلام ) از نيرنگ برادران يوسف ( عليه السلام ):
[ ياد كن ] زماني را كه يوسف به پدرش گفت: « اي پدر، من در [ خواب ] يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم. ديدم [ آنها ] براي من سجده مي كنند. » (4) [ يعقوب ] گفت: « اي پسرك من، خوابت را براي برادرانت حكايت مكن كه براي تو نيرنگي مي انديشند، زيرا شيطان براي آدمي دشمني آشكار است. (5) و اين، چنين پروردگارت تو را برمي گزيند، و از تعبير خوابها به تو مي آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام مي كند، همان گونه كه قبلاً بر پدران تو، ابراهيم و اسحاق، تمام كرد. در حقيقت، پروردگار تو داناي حكيم است. » (6)غلبه امر خدا در تبديل توطئه برادران يوسف ( عليه السلام ) براي دور كردن او از بستر اعتلاء، به مقدمه اي براي فراهم سازي بستر اجتباء يوسف ( عليه السلام ) به پاس احسانش:
به راستي در [ سرگذشت ] يوسف و برادرانش براي پُرسندگان عبرتهاست. (7) هنگامي كه [ برادران او ] گفتند: « يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما - كه جمعي نيرومند هستيم - دوست داشتني ترند. قطعاً پدر ما در گمراهي آشكاري است. » (8) [ يكي گفت: ] « يوسف را بكشيد يا او را به سرزميني بيندازيد، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمي شايسته باشيد. » (9) گوينده اي از ميان آنان گفت: « يوسف را مكشيد. اگر كاري مي كنيد، او را در نهانخانه چاه بيفكنيد، تا برخي از مسافران او را برگيرند. » (10) گفتند: « اي پدر، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمي داني در حالي كه ما خيرخواه او هستيم؟ (11) فردا او را با ما بفرست تا [ در چمن ] بگردد و بازي كند، و ما به خوبي نگهبان او خواهيم بود. » (12) گفت: « اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مي كند، و مي ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد. » (13) گفتند: « اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهي نيرومند هستيم، در آن صورت ما قطعاً [ مردمي ] بي مقدار خواهيم بود. » (14) پس وقتي او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند [ چنين كردند ]. و به او وحي كرديم كه قطعاً آنان را از اين كارشان- در حالي كه نمي دانند - با خبر خواهي كرد. (15) و شامگاهان، گريان نزد پد خود [ باز ] آمدند. (16) گفتند: « اي پدر، ما رفتيم مسابقه دهيم، و يوسف را پيش كالاي خود نهاديم. آن گاه گرگ او را خورد، ولي تو ما را هرچند راستگو باشيم باور نمي داري. » (17) و پيراهنش را [ آغشته ] به خوني دروغين آوردند. [ يعقوب ] گفت: « [ نه ] بلكه نَفس شما كاري [ بد ] را براي شما آراسته است. اينك صبري نيكو [ براي من بهتر است ]. و بر آنچه توصيف مي كنيد، خدا ياري ده است. » (18) و كارواني آمد. پس آب خور خود را فرستادند. و دلوش را انداخت. گفت: « مژده! اين يك پسر است! » و او را چون كالايي پنهان داشتند. و خدا به آنچه مي كردند دانا بود. (19) و او را به بهاي ناچيزي- چند درهم - فروختند و در آن بي رغبت بودند. (20) و آن كس كه او را از مصر خريده بود به همسرش گفت: « نيكش بدار، شايد به حال ما سود بخشد يا او را به فرزندي اختيار كنيم. » و بدين گونه ما يوسف را در آن سرزمين مكانت بخشيديم تا به او تأويل خوابها را بياموزيم، و خدا بر كار خويش چيره است ولي بيشتر مردم نمي دانند. (21) و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم، و نيكوكاران را چنين پاداش مي دهيم. (22)قول 1. تدبير پروردگار در نجات يوسف ( عليه السلام ) از شر زنان و زندان و رساندن او به آبرو و عزت الهي؛ به خاطر ايمان، احسان، صبر و تقواي او
رهايي حضرت يوسف ( عليه السلام ) از كيد همسر عزيز و زنان ديگر با عنايت الهي، به خاطر پناه جويي آن حضرت به پروردگار و استقامت و تقواي او در اين مسير:
و آن [ بانو ] كه وي در خانه اش بود خواست از او كام گيرد، و درها را [ پياپي ] چفت كرد و گفت: « بيا كه از آنِ توام! » [ يوسف ] گفت: « پناه بر خدا، او آقاي من است. به من جاي نيكو داده است. قطعاً ستمكاران رستگار نمي شوند. » (23) و در حقيقت [ آن زن ] آهنگ وي كرد، و [ يوسف نيز ] اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ او مي كرد. چنين [ كرديم ] تا بدي و زشتكاري را از او بازگردانيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود. (24) و آن دو به سوي در بر يكديگر سبقت گرفتند، و [ آن زن ] پيراهن او را از پشت بدريد و در آستانه در آقاي آن زن را يافتند.زن گفت: « كيفر كسي كه قصد بد به خانواده تو كرده چيست؟ حز اينكه زنداني يا [ دچار ] عذابي دردناك شود. » (25) [ يوسف ] گفت: « او از من كام خواست. » و شاهدي از خانواده آن زن شهادت داد: « اگر پيراهن او از جلو چاك خورده، زن راست گفته و او از دروغگويان است، (26) و اگر پيراهن او از پشت دريده شده، زن دروغ گفته و او از راستگويان است. » (27) پس چون [شوهرش ] ديد پيراهن او از پشت چاك خورده است گفت: « بي شك، اين از نيرنگ شما [ زنان ] است، كه نيرنگ شما [ زنان ] بزرگ است. » (28) « اي يوسف، از اين [ پيشامد ] روي بگردان. و تو [ اي زن ] براي گناه خود آمرزش بخواه كه تو از خطاكاران بوده اي. » (29) و [ دسته اي از ] زنان در شهر گفتند: « زن عزيز از غلام خود، كام خواست و سخت خاطرخواه او شده است. به راستي ما او را در گمراهي آشكاري مي بينيم. » (30) پس چون [ همسر عزيز ] از مكرشان اطلاع يافت، نزد آنان [ كسي ] فرستاد، و محفلي برايشان آماده ساخت، و به هريك از آنان [ ميوه و ] كاردي داد و [ به يوسف ] گفت: « بر آنان درآي. » پس چون [ زنان ] او را ديدند، وي را بس شگرف يافتند و [ از شدت هيجان ] دستهاي خود را بريدند و گفتند: « منزّه است خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته اي بزرگوار نيست. » (31) [ زليخا ] گفت: « اين همان است كه درباره او سرزنشم مي كرديد. آري، من از او كام خواستم و [ لي ] او خود را نگاه داشت، واگر آنچه را به او دستور مي دهم نكند قطعاً زنداني خواهد شد و حتماً از خوارشدگان خواهد گرديد. » (32) [ يوسف ] گفت: « پروردگارا، زندان براي من دوست داشتني تر است از آنچه مرا به آن مي خوانند، و اگر نيرنگ آنان را از من بازنگرداني، به سوي آنان خواهم گراييد و از [ جمله ] نادانان خواهم شد. » (33) پس، پروردگارش [ دعاي ] او را اجابت كرد و نيرنگ زنان را از او بگردانيد. آري، او شنواي داناست. (34)زندان، ظرف ظهور علم حضرت يوسف ( عليه السلام ) به تأويل احاديث در راستاي رسالت دعوت به توحيد:
آن گاه پس از ديدن آن نشانه ها، به نظرشان آمد كه او را تا چندي به زندان افكنند. (35) و دو جوان با او به زندان درآمدند. [ روزي ] يكي از آن دو گفت: « من خويشتن را [ به خواب ] ديدم كه [ انگور براي ] شراب مي فشارم » و ديگري گفت: « من خود را به [ خواب ] ديدم كه بر روي سرم نان مي برم و پرندگان از آن مي خورند. به ما از تعبيرش خبر ده، كه ما تو را از نيكوكاران مي بينيم. » (36) گفت: « غذايي را كه روزي شماست براي شما نمي آورند مگر آنكه من از تعبير آن به شما خبر دهم پيش از آنكه [ تعبير آن ] به شما برسد. اين از چيزهايي است كه پروردگارم به من آموخته است. من آيين قومي را كه به خدا اعتقاد ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام،(37) و آيين پدرانم، ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروي نموده ام. براي ما سزاوار نيست كه چيزي را شريك خدا كنيم. اين از عنايت خدا بر ما و مردم است، ولي بيشتر مردم سپاسگزاري نمي كنند. (38) اي دو رفيق زندانيم، آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداي يگانه مقتدر؟ (39) شما به جاي او جز نامهاي [ چند ] را نمي پرستيد كه شما و پدرانتان آنها را نامگذاي كرده ايد، و خدا دليلي بر [ حقانيت ] آنها نازل نكرده است. فرمان جز براي خدا نيست. دستور داده كه جز او را نپرستيد. اين است دينِ درست، ولي بيشتر مردم نمي دانند. (40) اي دو رفيق زندانيم، اما يكي از شما به آقاي خود باده مي نوشاند، و اما ديگري به دار آويخته مي شود و پرندگان از [ مغز ] سرش مي خورند. امري كه شما دو تن از من جويا شديد تحقق يافت. (41)تدبير خدا در نجات يوسف پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) از زندان و عزت يافتن او در سرزمين مصر از طريق ظهور علم و پاكدامنيش و به پاس احسان او:
و [ يوسف ] به آن كس از آن دو كه گمان مي كرد خلاص مي شود، گفت: « مرا نزد آقاي خود به ياد آور. » و [ لي ] شيطان، يادآوري به آقايش را از ياد او برد در نتيجه، چند سالي درزندان ماند. (42) و پادشاه [ مصر ] گفت: « من در [ خواب ] ديدم هفت گاو فربه است كه هفت [ گاو ] لاغر آنها را مي خورند، و هفت خوشه سبز و [ هفت خوشه ] خشكيده ديگر. اي سران قوم، اگر خواب تعبير مي كنيد، درباره خواب من، به من نظر دهيد. » (43) گفتند: « خوابهايي است پريشان و ما به تعبير خوابهاي آشفته دانا نيستم. » (44) و آن كس از آن دو [ زنداني ] كه نجات يافته و پس از چندي [ يوسف را ] به خاطر آورده بود گفت: « مرا به [ زندان ] بفرستيد تا شما را از تعبير آن خبر دهم. » (45) « اي يوسف، اي مرد راستگوي، درباره [ اين خواب كه ] هفت گاو فربه، هفت [ گاو ] لاغر آنها را مي خورند، و هفت خوشه سبز و [ هفت خوشه ] خشگيده ديگر به ما نظر ده، تا به سوي مردم برگردم، شايد آنان [ تعبيرش را ] بدانند. » (46) گفت: « هفت سال پي در پي مي كاريد، و آنچه را درويديد- جز اندكي را كه مي خوريد - در خوشه اش واگذاريد. (47) آن گاه پس از آن، هفت سال سخت مي آيد كه آنچه را براي آن [ سالها ] از پيش نهاده ايد - جز اندكي را كه ذخيره مي كنيد - همه را خواهند خورد. (48) آن گاه پس از آن، سالي فرا مي رسد كه به مردم در آن [ سال ] باران مي رسد و در آن آب ميوه مي گيرند. » (49) و پادشاه گفت: « او را نزد من آوريد. » پس هنگامي كه آن فرستاده نزد وي آمد، [ يوسف ] گفت: « نزد آقاي خويش برگرد و از او بپرس كه حال آن زناني كه دستهاي خود را بريدند چگونه است؟ زيرا پروردگار من به نيرنگ آنان آگاه است. » (50) [ پادشاه ] گفت: « وقتي از يوسف كام [ مي] خواستيد چه منظور داشتيد؟ » زنان گفتند: « منزّه است خدا، ما گناهي بر او نمي دانيم. » همسر عزيز گفت: « اكنون حقيقت آشكار شد. من [ بودم كه ] از او كام خواستم، و بي شك او از راستگويان است. » (51) [ يوسف گفت: ] « اين [ درخواست اعاده حيثيّت ] براي آن بود كه [ عزيز ] بداند من در نهان به او خيانت نكردم، و خدا نيرنگ خائنان را به جايي نمي رساند. (52) و من نفس خود را تبرئه نمي كنم، چرا كه نفس قطعاً به بدي امر مي كند، مگر كسي را كه خدا رحم كند، زيرا پروردگار من آمرزنده مهربان است. » (53) و پادشاه گفت: « او را نزد من آوريد، تا وي را خاص خود كنم. » پس چون با او سخن راند، گفت: « تو امروز نزد ما با منزلت و امين هستي. » (54) [ يوسف ] گفت: « مرا بر خزانه هاي اين سرزمين بگمار، كه من نگهباني دانا هستم. » (55) و بدين گونه يوسف را در سرزمين [ مصر ] قدرت داديم، كه در آن، هر جا كه مي خواست سكونت مي كرد. هر كه را بخواهيم به رحمت خود مي رسانيم و اجر نيكوكاران را تباه نمي سازيم. (56) و البته اجر آخرت، براي كساني كه ايمان آورده و پرهيزكاري مي نمودند، بهتر است. (57)قول 2: تدبير خدا در موفق ساختن يوسف ( عليه السلام ) براي گرد آوردن خاندانش در نزد خويش؛ به پاس احسان ( صبر و تقواي ) او
اعتراف برادران به خطاي خود درباره يوسف و بنيامين ( عليهما السلام ) و پذيرش برتري يوسف ( عليه السلام ) بر خود؛ در نتيجه تدابير خدايي يوسف ( عليه السلام ) در رهبري جريان طلب آذوقه به سمت مقصودش:
و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند. [ او ] آنان را شناخت ولي آنان او را نشناختند. (58) و چون آنان را به خوار و بارشان مجهّز كرد، گفت: « برادر پدري خود را نزد من آوريد. مگر نمي بينيد كه من پيمانه را تمام مي دهم و من بهترين ميزبانانم؟ » (59) پس اگر او را نزد من نياورديد، براي شما نزد من پيمانه اي نيست، و به من نزديك نشويد. (60) گفتند: « او را با نيرنگ از پدرش خواهيم خواست، و محققاً اين كار را خواهيم كرد. » (61) و [ يوسف ] به غلامان خود گفت: « سرمايه هاي آنان را در بارهايشان بگذاريد، شايد وقتي به سوي خانواده خود برمي گردند آن را بازيابند، اميد كه آنان بازگردند. » (62) پس چون به سوي پدر خود بازگشتند، گفتند: « اي پدر، پيمانه از ما منع شد. برادرمان را با ما بفرست تا پيمانه بگيريم، و ما نگهبان او خواهيم بود. » (63) [ يعقوب ] گفت: « آيا همان گونه كه شما را پيش از اين بر برادرش امين گردانيدم بر او امين سازم؟ پس خدا بهترين نگهبان است، و اوست مهربانترين مهربانان. » (64) و هنگامي كه بارهاي خود را گشودند، دريافتند كه سرمايه شان بدانها بازگردانيده شده است. گفتند: « اي پدر، [ ديگر ] چه مي خواهيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانيده شده است. قوت خانواده خود را فراهم، و برادرمان را نگهباني مي كنيم، و [ با بردن او ] يك بار شتر مي افزاييم، و اين [ پيمانه اضافي نزد عزيز ] پيمانه اي ناچيز است. » (65) گفت: « هرگز او را با شما نخواهم فرستا تا با من با نام خدا پيمان استواري بنديد كه حتماً او را نزد من باز آوريد، مگر آنكه گرفتار [ حادثه اي ] شويد. » پس چون پيمان خود را با او استوار كردند [ يعقوب ] گفت: « خدا بر آنچه مي گوييم وكيل است. » (66) و گفت: « اي پسران من، [ همه ] از يك دروازه [ به شهر ] درنياييد، بلكه از دروازه هاي مختلف وارد شويد، و من [ با اين سفارش، ] چيزي از [ قضاي ] خدا را از شما دور نمي توانم داشت. فرمان جز براي خدا نيست. بر او توكل كردم، و توكل كنندگان بايد بر او توكل كنند. » (67) و چون همان گونه كه پدرشان به آنان فرمان داده بود وارد شدند، [ اين كار ] چيزي را در برابر خدا از آنان برطرف نمي كرد جز اينكه يعقوب نيازي را كه در دلش بود، برآورد. و بي گمان، او از [ بركت ] آنچه بدو آموخته بوديم داراي دانشي [ فراوان ] بود، ولي بيشتر مردم نمي دانند. (68) و هنگامي كه بر يوسف وارد شدند، برادرش [ بنيامين ] را نزد خود جاي داد [ و ] گفت: « من برادر تو هستم. » بنابراين، از آنچه [ برادران ] مي كردند، غمگين مباش. (69) پس هنگامي كه آنان را به خوار و بارشان مجهز كرد، آبخوري را در بارِ برادرش نهاد. سپس [ به دستور او ] نداكننده اي بانگ در داد: « اي كاروانيان، قطعاً شما دزد هستيد. » (70) [ برادران ] درحالي كه به آنان روي كردند، گفتند: « چه گم كرده ايد؟ » (71) گفتند: « جام شاه را گم كرده ايم، و براي هر كس كه آن را بياورد يك بار شتر خواهد بود. » و [ متصدي گفت: ] « من ضامن آنم. » (72) گفتند: « به خدا سوگند، شما خوب مي دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم. » (73) گفتند: « پس اگر دروغ بگوييد، كيفرش چيست؟ » (74) گفتند: « كيفرش [ همان ] كسي است كه [ جام ] در بار او پيدا شود. پس كيفرش خود اوست. ما ستمكاران را اينگونه كيفر مي دهيم. » (75) پس [ يوسف ] به [ بازرسي ] بارهاي آنان، پيش از بار برادرش، پرداخت. آن گاه آن را از بار برادرش [ بنيامين ] در آورد. اين گونه به يوسف شيوه آموختيم. [ چرا كه ] او در آيين پادشاه نمي توانست برادرش را بازداشت كند مگر اينكه خدا بخواهد [ و چنين راهي بدو بنمايد ]. درجات كساني را كه بخواهيم بالا مي بريم و فوق هر صاحب دانشي دانشوري است. (76) گفتند: « اگر او دزدي كرده، پيش از اين [ نيز ] برادرش دزدي كرده است. « يوسف اين [ سخن ] را در دل خود پنهان داشت و آن را برايشان آشكار نكرد [ ولي ] گفت: « موقعيت شما بدتر [ از او ] است، و خدا به آنچه وصف مي كنيد داناتر است. » (77) گفتند: « اي عزيز، او پدري پير سالخورده دارد بنابراين يكي از ما را به جاي او بگير، كه ما تو را از نيكوكاران مي بينيم. » (78) گفت: « پناه به خدا، كه جز آن كس را كه كالاي خود را نزد وي يافته ايم بازداشت كنيم، زيرا در آن صورت قطعاً ستمكار خواهيم بود. » (79) پس چون از او نوميد شدند، رازگويان كنار كشيدند. بزرگشان گفت: « مگر نمي دانيد كه پدرتان با نام خدا پيماني استوار از شما گرفته است و قبلاً [ هم ] درباره يوسف تقصير كرديد؟ هرگز از اين سرزمين نمي روم تا پدرم به من اجازه دهد يا خدا در حق من داوري كند، و او از بهترين داوران است. (80) پيش پدرتان بازگرديد و بگوييد: اي پدر، پسرت دزدي كرده، و ما جز آنچه مي دانيم گواهي نمي دهيم و ما نگهبان غيب نبوديم. (81) و از [ مردم ] شهري كه در آن بوديم و كارواني كه در ميان آن آمديم جويا شو، و ما قطعاً راست مي گوييم. (82) [ يعقوب ] گفت: « [ چنين نيست، ] بلكه نفس شما امري [ نادرست ] را براي شما آراسته است. پس [ صبر من ] صبري نيكوست. اميد كه خدا همه آنان را به سوي من [ باز ] آورَد، كه او داناي حكيم است. » (83) و از آنان روي گردانيد و گفت: « اي دريغ بر يوسف! » و در حالي كه اندوه خود را فرو مي خورد، چشمانش از اندوه سپيد شد. (84) [ پسران او ] گفتند: « به خدا سوگند كه پيوسته يوسف را ياد مي كني تا بيمار شوي يا هلاك گردي. » (85) گفت: « من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مي برم، و از [ عنايت ] خدا چيزي مي دانم كه شما نمي دانيد. (86) اي پسران من، برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا نوميد مباشيد، زيرا جز گروه كافران كسي از رحمت خدا نوميد نمي شود. » (87) پس چون [ برادران ] بر او وارد شدند، گفتند: « اي عزيز، به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه اي ناچيز آورده ايم. بنابر اين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدّق كن كه خدا صدقه كنندگان را پاداش مي دهد. » (88) گفت: « آيا دانستيد، وقتي كه نادان بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟ » (89) گفتند: « آيا تو خود، يوسفي؟ » گفت: « [ آري، ] من يوسفم و اين برادر من است. به راستي خدا بر ما منّت نهاده است. بي گمان، هر كه تقوا و صبر پيشه كند، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي كند. » (90) گفتند: « به خدا سوگند، كه واقعاً خدا تو را بر ما برتري داده است و ما خطاكار بوديم. » (91) [ يوسف ] گفت: « امروز بر شما سرزنشي نيست. خدا شما را مي آمرزد و او مهربانترين مهربانان است. » (92)وارد شدن يعقوب ( عليه السلام ) و آل او بر يوسف ( عليه السلام ) در مصر، در پي دعوت و فرمان آن حضرت:
« اين پيراهن مرا ببَريد و آن را بر چهره پدرم بيفكنيد [ تا ] بينا شود، و همه كسان خود را نزد من آوريد. » (93) و چون كاروان رهسپار شد، پدرشان گفت: « اگر مرا به كم خردي نسبت ندهيد، بوي يوسف را مي شنوم. » (94) گفتند: « به خدا سوگند تو سخت در گمراهي ديرين خود هستي. » (95) پس چون مژده رسان آمد، آن [ پيراهن ] را بر چهره او انداخت، پس بينا گرديد. گفت: « آيا به شما نگفتم كه بي شك من از [ عنايت ] خدا چيزهايي مي دانم كه شما نمي دانيد؟ » (96) گفتند: « اي پدر، براي گناهان ما آمرزش خواه كه ما خطاكار بوديم. » (97) گفت: « به زودي از پروردگارم براي شما آمرزش مي خواهم، كه او همانا آمرزنده مهربان است. » (98) پس چون بر يوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را در كنار خويش گرفت و گفت: « إن شاء الله، با [ امن و ] امان داخل مصر شويد. » (9)قدرداني يوسف ( عليه السلام ) از الطاف الهي در رفع شدايد زندان و جدايي از خانواده؛ و شكرگذاري او به خاطر نعمات ايتاء ملك و تعليم تأويل احاديث؛ و دعاي ايشان براي مسلمان ماندن و ملحق شدن به صالحان؛ در پي تحقق محسوس تأويل رؤيايشان در صحنه به سجده افتادن پدر و مادر و مادر برادران براي ايشان:
و پدر و مادرش را بر تخت نشانيد، و [ همه آنان ] پيش او به سجده درافتادند، و [ يوسف ] گفت: « اي پدر، اين است تعبير خواب پيشين من، به يقين، پروردگارم آن را راست گردانيد و به من احسان كرد آن گاه كه مرا از زندان خارج ساخت و شما را از بيابان [ كنعان به مصر ] بازآورد - پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را به هم زد - بي گمان، پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد صاحب لطف است، زيرا كه او داناي حكيم است. » (100) « پروردگارا، تو به من دولت دادي و از تعبير خوابها به من آموختي. اي پديد آورنده آسمانها و زمين، تنها تو در دنيا و آخرت مولاي مني مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق فرما. » (101)خاتمه. حمايت از پيامبر ( صلي الله عليه و آله و سلم ) و مؤمنان و تنبيه و تهديد مشركان بي ايمان؛ و دعوت به مطالعه قصص قرآن ( از جمله قصه يوسف عليه السلام )، به عنوان راه مشاهده اين سنت در طول تاريخ بشري
اين [ ماجرا ] از خبرهاي غيب است كه به تو وحي مي كنيم، و تو هنگامي كه آنان همداستان شدند و نيرنگ مي كردند نزدشان نبودي. (102) و بيشتر مردم - هرچند آرزومند باشي - ايمان آورنده نيستند. (103) و تو بر اين [ كار ] پاداشي از آنان نمي خواهي. آن [ قرآن ] جز پنداري براي جهانيان نيست. (104) و چه بسيار نشانه ها در آسمانها و زمين است كه بر آنها مي گذرند در حالي كه از آنها روي برمي گردانند. (105) و بيشترشان به خدا ايمان نمي آورند جز اينكه [ با او چيزي را ] شريك مي گيرند. (106) آيا ايمنند از اينكه عذاب فراگير خدا به آنان در رسد، يا قيامت - در حالي كه بي خبرند - بناگاه آنان را فرا رسد؟ (107) بگو: « اين است راه من، كه من و هر كس ( پيروي ام ) كرد با بينايي به سوي خدا دعوت مي كنيم، و منزّه است خدا، و من از مشركان نيستم. » (108) و پيش از تو [ نيز ] جز مرداني از اهل شهرها را - كه به آنان وحي مي كرديم - نفرستاديم. آيا در زمين نگرديده اند تا فرجام كساني را كه پيش از آنان بوده اند بنگرند؟ و قطعاً سراي آخرت براي كساني كه پرهيزگاري كرده اند بهتر است. آيا نمي انديشيد؟ (109) تا هنگامي كه فرستادگان [ ما ] نوميد شدند و [ مردم ] پنداشتند كه به آنان واقعاً دروغ گفته شده، ياري ما به آنان رسيد. پس كساني را كه مي خواستيم، نجات يافتند، و [ لي ] عذاب ما از گروه مجرمان برگشت ندارد. (110) به راستي در سرگذشت آنان، براي خردمندان عبرتي است. سخني نيست كه به دروغ ساخته شده باشد، بلكه تصديق آنچه [ از كتابهايي ] است كه پيش از آن بوده و روشنگر هر چيز است و براي مردمي كه ايمان مي آورند رهنمود و رحمت است.منبع مقاله :
طرح راهنماي مربي تدبر در سوره هاي قرآن کريم 3 و 4، دبيرخانه ي شوراي عالي انقلاب فرهنگي، دبيرخانه شوراي تخصصي توسعه فرهنگ قرآني، بهار 1388
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}